داشت با بچه ها بازی می کرد. یازده دوازده سال بیشتر نداشت. زن دایی صدایشان کرد: ناهار حاضر است. همه گرسنه شان بود و زود سر سفره نشستند. اما محمد علی دست به غذا نمی زد.
زن دایی تعجب کرد. گفت: مگر گرسنه نیستی؟
محمد علی سرش پایین بود. گفت:«می توانم خواهشی از شما بکنم؟ می شود چادرتان را سرتان کنید؟!» زن دایی از این که دید بچه ای با این سن، به این مسائل توجه دارد خوشحال شد. زود چادرش را سر کرد تا محمد علی بنشیند و راحت ناهارش را بخورد.