زندگینامهی پدری از جنس نور انگار برای امام زمانش تعظیم کرده
شهید نادعلی طلعتی، مهرماه 64 با اعزام به گردان علیاکبر(ع) آمد. نادعلی آرپیجیزن بود و در عملیات امالرصاص (جزیرهای روبروی خرمشهر) مردانه جنگید و بعد هم به همراه گردان علی اکبر(ع) وارد فاو شد. حرفهای حمید پارسا یکی از همرزمانش را دربارهی این شهید بزرگوار بشنویم:
«بعد از عید قرار شد خط پدافندی، به گردانی دیگر تحویل داده شود و بچهها که چهار ماه مرخصی نرفته بودند به مرخصی بروند. 5 اردیبهشت بود که گردان، از فاو عقب آمد. برگههای مرخصی صادر شد. یک عده هم رفتند اندیمشک برای گردان بلیط قطار بگیرند. بچهها مقابل حسینیه لشگر سیدالشهداء(ع) جمع شده و منتظر آمدن قطار بودند. دیدم نادعلی خیلی ابراز خوشحالی میکند. گفت: خوب وقتی داریم میریم مرخصی. پرسیدم: نادعلی! دلت برای خونه خیلی تنگ شده؟ با خوشحالی سرش را مقابل گوشم آورد مثل اینکه حیا میکرد و میخواست حرفش را کسی نشنود گفت: برادر پارسا! هفتهی دیگه خدا میخواد به من یک فرزند عطا کنه. الان خانواده به من نیاز دارند و از اینکه دارم میرم کنارشون خیلی خوشحالم.» با نادعلی مشغول صحبت بودیم. مقابل حسینیه شلوغ شد و یکی صدا زد: برادرها! مرخصیها لغو و آماده باش اعلام شده! فهمیدم دشمن در جاده فکه پیشروی کرده و به سوی اندیمشک در حرکت است. امام هم فرمودند به رزمندهها سلام من را برسانید و بگویید به دشمن امان ندهید. بچهها ساکها را تحویل دادند و تجهیزات گرفتند و اتوبوسهای گلمالی شده به راه افتادند.»
روز 13 اردیبهشت 65 گردان علیاکبر وارد عملیات شد. بعثیها آتش سنگینی توی منطقه ریخت و در گیرودار آتشباری دشمن، نادعلی به شهادت رسید. پیکر شهید نادعلی طلعتی چند روز بعد در بیبیسکینه کرج مهمان خاک شد و پسرش دوم خرداد 65 به دنیا آمد.
این کلمات، درددلهای عزیز دردانهی نادعلی طلعتی با پدر قهرمانش است.کسی که پدر هیچگاه نتوانست ملاقاتش کند و حال پس از اینهمه سال، پسر، در وبلاگش با پدر قهرمان خود راز و نیاز کرده است:
بذارید درد دل کنم.
پدر؟.... برام این واژه نامفهومه....میدونی برای چی؟...آخه پدر رو ندیدم....تاریخ شهادت پدر 12 اردیبهشت سال 65.... و تاریخ تولد من 2 خرداد سال 65....آره به همین راحتی....ندیدم....پس مزهی پدر رو هم نچشیدم....چشم باز کردم، بهم یاد دادن پدر رو بابا جون صدا کنم....هنوزم بابا جون صداش میکنم....صبح که از خواب پا میشم به عکسش سلام میکنم.. شب، بهش شب بخیر میگم....شبا میگم خدایا کرمت رو شکر! چرا بین همهی این آدما من پدر ندارم!...اصلا پدر یعنی چی؟...بیخیال اینا رو بگذریم. عادت کردم بهش...بذارید از پدر بگم: پدری از جنس نور....آره از جنس نور، میدونید چرا؟ چون به عکسش که نگاه میکنم واقعا نور میبینم....مظلوم افتاده روی زمین....به دور از قید و بند....به دور از ریا... انگار برای امام زمانش تعظیم کرده...برای امام زمانش به خاک افتاده...پدرم آرپیجیزن بود....به قول مادر بزرگم تانک میترکوند....نمیدونم چند تا....ولی خوب حتما ترکونده....الهی بمیرم! میگن اونایی که آرپیجیزنن از گوشاشون خون میاد....یعنی از گوشای باباجون منم خون میومد؟...بذار خون بیاد...فدای سر امام، این که چیزی نیست....این حرف رو حتما بابا جون پیش خودش گفته.
هدیه میرمرتضوی
فرآوری شده از: فارس