ازدواج

همسر شهید مهدی باکری: عاقبت کادوهای عروسی!

شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۱ ق.ظ

عاقبت کادوهای عروسی!

زرق و برق کریستال‌ها چشم همه را می‌زند. مرد فروشنده یکی‌یکی کادوی جعبه‌ها را باز می‌کند و با انگشت تلنگری به کریستال‌ها می‌زند و می‌گذارد توی قفسه. شکلات‌خوری، بستنی‌خوری، آجیل‌خوری، شیرینی‌خوری، خنده‌ام می‌گیرد. اول عروسی‌مان چه بخوربخوری راه می‌افتاد. مرد فروشنده می‌گوید: «خانم! سرجمع، پونزده تا کلمن می‌شه.» یکی از خانم‌های مشتری چپ‌چپ نگاهی به من می‌اندازد. شاید توی دلش می‌گوید: «دختره‌ی دیوونه! این همه کریستال گرون قیمت داده، کلمن آب گرفته!» کارتن‌های کلمن را با هزار زحمت توی پیکان جا می‌دهم و راه می‌اندازم. از جلوی مسجد صدای مارش حمله می‌آید، قلبم می‌لرزد. مهدی فردا عازم است. باید زودتر می‌رسیدم خانه، ساک فردایش را می‌بستم. از در خانهکه تو می‌روم مهدی تازه جانمازش را جمع کرده است. چفیه‌اش را تا می‌کند و می‌گذارد کنار جانماز. از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: «نرگس بالاخره کار خودتو کردی؟» می‌گویم: «باشه صدقه سر بچه‌های جنگ. وقتی آب می‌خورن بگن یا حسین!» غذا روی گاز دارد ته می‌گیرد، غذا را که می‌کشم مهدی سفره را پهن می‌کند. پارچ قرمزی پلاستیکی را آب می‌کنم و چند قالب یخ می‌اندازم توی پارچ. مهدی نگاهش را به پارچ پلاستیکی می‌دوزد. سپس توی چشم‌هایم نگاه می‌کند. گوشه لبخندی کنار لبش سبز می‌شود و خیلی بامزه می‌گوید: «دختر دیوونه!»

تنظیم: آرزو مستأجر حقیقی
منبع: کتاب تمام شهیدان تو را می‌شناسند/ از تولیدات موسسه خدمت مشاوره‌ای جوانان، پژوهش‌های اجتماعی آستان قدس

۹۳/۰۱/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی