عاشقمی؟؟؟
دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۵۹ ب.ظ
قهر بودیم ، در حال نماز خوندن بود ..
 نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ورنشسته بودم
 کتاب شعرش و برداشت و با یه لحنِ دلنشین شروع کرد به خوندن
 ولی من باز باهاش قهر بودم …!!!
 کتاب و گذاشت کنار ، بهم نگاه کرد و گفت :
 “غزل تمام ، نمازش تمام ،دنیا مات ، سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد”
 باز هم بهش نگاه نکردم …
 اینبار پرسید : عاشقمی؟؟ سکوت کردم …
 گفت: “عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز …
 بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند”
 دوباره با لبخند پرسید : عاشقمی مگه نه ؟؟؟
 گفتم : نـــــــه
 گفت : ” لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری ..
 که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری ”
 زدم زیرِ خنده … و رو بروش نشستم …
 دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه …
 بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم :
 خدا رو شکر که هستی …

