ازدواج

آموزش شهدا برای زوج های جوان

يكشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۳۳ ق.ظ

همه عالم را در خودش جا می داد

روزی که مصطفی به خواستگاری من آمد مادرم به او گفت: شما می دانید که این دختری که می خواهید با او ازدواج کنید چه طور دختری است؟این،صبحها که از خواب بلند می شود،هنوز نرفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند،لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده اند و قهوه آماده کرده اند.شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید،نمی توانید برایش مستخدم بیاورید این طور که در خانه اش هست.

مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم اما قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت.

و تا شهید شد این طور بود.حتی وقتهایی که در خانه نبودیم،در اهواز در جبهه اصرار می کرد خودش تخت را مرتب کند،می رفت شیر می آورد.خودش قهوه نمی خورد،ولی می دانست ما لبنانی ها عادت داریم،درست می کرد.می گفتم”خب برای چی مصطفی؟می گفت: من قول داده ام به مادرتان تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم.

مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آنها را تلافی می کند.نگذارد من بروم پیش آنها،ولی مصطفی جز محبت و احترام کاری نکرد و من گاهی به نظرم می آمد؛مصطفی سعه ای دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختیهای زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را.(روایت غاده جابر،همسر شهید چمران)


اولین هدیه چمران

یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستا می رفت همراهخش بودم،داخل ماشین هدیه ای به من داد.اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم.خیلی خوشحال شدم و همان جا بازش کردم دیدم روسری است.یک روسری قرمز با گلهای درشت.من جا خوردم،اما او لبخند زد و به شیرینی گفت:بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند.از آن وقت روسری گذاشتم.او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد،به اسلام آورد.نه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم.(همان)


این جا مخابرات نیست

آقا ولی الله به کارهای من خیلی توجه داشت.حتی به کوچکترین کارها،یادم هست یک بار نقاشی ای کشیده بودم،به آقا ولی نشان دادم.گفتم:ببین که چی کشیدم.

آقا ولی الله گفت:فکر کردی ولی بی هنره؟

بعد یک کاغذ بردداشت و شروع کرد تند تند نقاشی کشیدن،منتظر بودم ببینم چی می کشد.دیدم هر چیزی را که من کشیده بودم آقا ولی هم کشید؛خیلی بهتر از من.

آقا ولی الله گاهی توی خانه،علیا مخدره صدایم می کرد.از همان روزهای اول زندگیمان!اوایل دیگران نمی دانستند.آقا ولی الله رفته بود منطقه.من هم رفتم خانه خودمان تا تنها نباشم.آقا ولی الله کم تلفن می کرد،ولی تا صدای زنگ تلفن می آمد،با خودم فکر می کردم حتما خودش است.توی همین فکر و خیالات بودم که تلفن زنگ زد.خواهرم گوشی را برداشت.دیدم دارد می گوید:اینجا مخابرات نیست آقا اشتباه گرفته اید.این را که شنیدم از جایم پریدم.فهمیدم خواهرم پشت گوشی چه شنیده که اینطور می گوید.خیلی فرق بود بین علیا مخدره و مخابرات،اما خواهرم که نمی دانست.(روایت تهمینه عرفانیان،همسر سردار شهید ولی الله چراغچی)


حالا فهمیدی چه حالی دارم؟

من عادت داشتم که  موقع قسم خوردن می گفتم:به جان خودم،به مرگ خودم.عباس در مورد این عبارتها عکس العمل نشان می داد.ناراحت می شد.یک بار خودش این عبارتها را به زبان آورد.من اعتراض کردم.گفت:حالا متوجه شدی وقتی تو می گویی به مرگ خودم من چه حالی دارم.تو تنها مال خودت نیستی.تو شریک زندگی منی.(روایت زهرا منصف،همسر شهید عباس کریمی)


پای تلفن سجده کرد

بچه که به دنیا آمد،پدرم خبرش را تلفنی به او داد.اول نگفته بود که بچه دختر است.فکر کرده بود ناراحت می شود.وقتی گفته بود،او همان جا پای تلفن سجده شکر کرده بود.

رای دیدن من و بچه آمد قزوین.از خوشحالی این که بچه دار شده از همان دم در بیمارستان به پرستار ها و خدمتکارها پول داده بود.یک سبد خیلی بزرگ گل گلایل و یک گردنبند قیمتی هم برای من آورد.(روایت ملیحه حکمت،همسر خلبان شهید عباس بابایی)


هر طور خودت دوست داری

شاید علاقه اش را خیلی به من نمی گفت،ولی در عمل خیلی به من توجه می کرد.با همین کارهایش غصه دوری از خانواده ام یادم می رفت.حقوق که می گرفت،می آمد خانه و تمام پولهایش را می گذاشت توی کمد من.می گفت:هر جور دوست داری خرج کن.خرید خانه با من بود.اگر خودش پول لازم داشت می آمد و از من می گرفت.

هر وقت هم دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد.آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصفهان.اصلا سخت نمی گرفت.از اصفهان هم که بر می گشتم،می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز است.لباسهایش را خودش می شست و آشپزخانه را مرتب می کرد.(روایت زهرا موزرانی،همسر سردار شهید یوسف کلاهدوز)


تو دست تنهایی

نگهداری از بچه ها،به اندازه داشتن دو تا بچه دو قلو برایم سخت بود.انوش گریه می کرد،آلاله هم از صدای او بیدار می شد.انوش خوب می شد،آلاله مریض می شد!

می رفتم توی اتاق بچه ها،در را می بستم که صدای گریه شان بیدارت نکند.دلت طاقت نمی آورد.انوش روی پای تو خوابش می برد.آلاله روی پای من،می گفتم:جواد تو برو بخواب،صبح زود پرواز داری.

می گفتی:نه ژیلا جان تو دست تنهایی.

خانه که بودی،انوش و آلاله را خودت عوض می کردی،خودت مراقبشان بودی.می فهمیدی چه قدر خسته ام….

تو خوب بودی جواد دوستم داشتی….

…از پاکستان که برگشتی،خانه پر از سوغاتی شد.وقت رفتن گفته بودم یک روتختی برایم بیاوری.ده تا آوردی.دوستهایت می گفتند«توی هواپیما هر کجا را نگاه می کردی یک روتختی بود.روی همه هم نوشته بود ستوان فکوری»ده تا روتختی آورده بودی،رنگ به رنگ…

… دکتر گفت:«خانم شما خیلی جوان است.هنوز آمادگی مادر شدن ندارد.»من نوزده سالم بود.یادت هست جواد.مثل همه زنهای دیگر از بوی غذا عق می زدم.فهمیدم دارم مادر می شوم….

هر چه بالش توی خانه داشتیم می گذاشتی دو طرفم،آرام رانندگی می کردی،هر ده روز می آوردیم تهران،برای معاینه.(روایت ژیلا ذره خاک همسر شهید جواد فکوری)



حالم خوب است،خداحافظ

هیچ وقت یادم نمی رود که هر جا بود به فکر من بود.یک بار حتی از خط مقدم زنگ زد اصفهان حالم را پرسید.صداش خش خش می کرد.بعدها گفت از خط زنگ زده.

گفت:گفتم زنگ بزنم نگرانم نباشی.

همیشه یک روز در میان زنگ میزد و خیلی فوری که «حالم خوب است.نگران نباش.خداحافظ».اگر هم وقت نمی کرد خودش تلفن بزند،به دوستهاش می گفت:زنگ بزنید که به خانمم بگویید حالم خوب است.نگران نباشید.تا دو سه روز دیگر می آین خانه.

پیغام را می رساندند.خودش هم زنگ می زد.نه چند روز بعد.سه چهار ساعت بعد می گفت:من الان از باختران راه می افتم می ایم.

می گفتم:کجا؟

می گفت:خانه دیگر.

می گفتم:تو به دوستهات …

می گفت:اگر و مگر را بگذار کنار من دارم می آیم.خداحافظ.

مگر ول می کرد.هر جا می رسید زنگ می زد که من الان تهرانم.

وقتی به خانه می آمد،کمک حالم می شد؛خیلی هم با سلیقه بود.تا از راه می رسید ،دیگر حق نداشتم بچه ها را عوض کنم.حق داشتم شیرشان را آماده کنم و دهانشان بگذارم.حق نداشتم هیچ کاری کنم.(روایت ژیلا بدیهیان همسر شهید همت)



زن که برده نیست

بسیار مهربان و شوخ طبع بود.مشکلات کاری را به خانه نمی آورد.خیلی به مشورت اهمیت می داد.برای نظر زن ارزش زیادی قائل بود.بیشتر وقتها از رفتار بعضی مردها که با زنان خودشان رفتار خوبی نداشتند اظهار بیزاری می کرد،روحیه همکاری خوبی داشت.اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت،وقتی به خانه می آید دست به سیاه و سفید بزند.واقعا به زحمتشان راضی نبودم.ولی با این همه به من اجازه نمی داد لباسهایش را بشویم.خودش می شست و می گفت:نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم.من هم اصرار می کردم که وظیفه منه  و باید لباسهای شما را بشویم و به این کار افتخار می کنم.

یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛سر تا پایش شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود.آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست.تا من غذا را آماده کنم،ایشان سر سفره خوابش برد.آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت:این وظیفه شما نیست.زن که برده نیست.من خودم این کار را می کنم.وقتی پوتینهایش را در اورد گفتم:پس لااقل جورابهایت را در بیاورم.گفت:من هر حرفی را یکبار می زنم.بعد با آن حال خستگی خندید.(روایت منیر ارمغان همسر شهید مهدی زین الدین)



در صف مطالعه می کرد

روزهای بعد از جنگ ما ایشان را بیشتر می دیدیم.با این که تعداد مسئولیتهایی که داشت از حد تواناییهای یک ادم خارج بود،ولی در خانه طوری بود که ما کمبودی احساس نمی کردیم؛با آن که من هم کار در مخابرات را اغاز کرده بودم و ایشان هم واقعا گرفتاری کاری داشت و تربیت سه فرزندانمان هم به عهده مان بود.وقتی من می گفتم فرصت ندارم،شما بچه را مثلا دکتر ببر،می برد.من هیچ وقت درگیر مسائل خرید بیرون از خانه ،کوپن یا صف نبودم.جالب است بدانید که اکثر مطالعاتش را در این دوران در همین صفها انجام داد.تمام خرید خانه به عهده خودش بود و اصلا لب به گلایه باز نمی کرد.خلق خوشی داشت.از من خیلی خوش خلق تر بود.(روایت امیر امینی همسر شهید آوینی)



از عشق تا کلمه بی نهایت

با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم،از ماده به معنا،از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی،همچنان که خودش در حق من این دعا را کرد:

«خدایا! من از تو یک چیز می خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلاء تنهایش نگذار! من می خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز.خدایا می خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود.می خواهم غاده به من فکر کند مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مردوار از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه.می خواهم او به من فکر کند مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت»(روایت غاده جابر همسر سردار شهید مصطفی چمران)



با گریه از من تشکر کرد

یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود.مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید،حتی شبها». و من هم این کار را کردم.

مامان که خوب شد و آمدیم خانه،من دو روز دیگر هم پیش او ماندم،یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم،قبل از اینکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید و همانطور با گریه از من تشکر می کرد.من گفتم:« برای چی مصطفی؟»

گفت:« این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آنرا بوسید.» گفتم : از من تشکر می کنید؟خب این که من خدمت کردم مادر من بود،مادر شما نبود که این همه کارها می کنید.

گفت:«دستی که به مادرش خدمت می کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد.من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»

هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر با ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.(همان)



وقتی آن مرد بزرگ می آمد

حدود یک سال و نیم با شهید زندگی کردم.این مدت از نظر زمانی کم بود،ولی از لحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت.بارها شد که من ده روز ایشان را نمی دیدم.مخصوصا وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد و تا روزی که جبهه ها استقرار و ثبات پیدا نمی کرد،به خانه نمی آمد.آن هم حدود سه یا چهار ساعت.در همین ساعتهای کم آنقدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او،احساس می کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی بود.وقتی می آمد چشمهایش از فرط بی خوابی سرخ بود و از خستگی صدایش به زحمت در می آمد.همه اش تلاش بود.لحظه ای آرام و قرار نداشت.اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد.قدردان بود.تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود.حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود را به من توصیه می کرد بخوانم.از طرف دیگر او به زبا عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد.(روایت پروین داعی پور همسر سردار شهید حسن باقری)



نمی گذاشت اخمم باقی بماند

وقتی نبود،وقتی منطقه بود و مدتها می شد که من و بچه ها نمی دیدمش،دلم می گرفت.توی خیابان زن ها و مرد ها را می دیدم که دست در دست هم راه می روند،غصه ام می شد.زن شوهر می خواهد بالای سرش باشد.

می گفتم:«تو اصلا می خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟»

می گفت:«پس ما باید بی زن می ماندیم»

می گفتم:«اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟»

می گفت:«اشکال ندارد ولی کاری نکن اجر زحمتهایت را کم کنی،اصلا پشت پرده همه این کارهای من بودن توست که قدم هایم را محکم تر می کند»

نمی گذاشت اخمم باقی بماند.کاری می کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد.(روایت ملیحه حکمت همسر شهید عباس بابایی)



صوت قرآنش دیوانه ام می کرد

با این که کمتر همدیگر را می دیدیم،وقتی به خانه می آمد ساعتی را به حرف زدن می گذراندیم.بیشتر حرفهایمان روی آیه های قرآن،شهادت و شفاعت ائمه(ع) بود.عباس صبح که از خواب بیدار می شد،قرآن می خواند.آن صوت قرآنش واقعا دیوانه ام می کرد.یک حالت معنوی در من به وجود می آورد.لحن عباس طوری بود که انگار یک عاشق دارد حرف می زند.این صوت فضای خانه را پاکیزه و روشن می کرد و من برای کارهای روزمره بیشتر آمادگی پیدا می کردم.بیش از اندازه به فکر من و بچه ها بود.شاید برایتان جالب باشد بگویم اگر بگویم عباس بسیار شوخ طبع بود.گاهی ما از گفته ها و رفتارهایش از خنده ریسه می رفتیم.در کارهای خانه هم کمکم بود.اصلا نمی خواست مرا یا بچه ها را غمگین ببیند.به همین خاطر روحیه شوخ طبعی اش را به کار می انداخت و ما را می خنداند.(همان)



سحرها بیدار شو

حسن آقا شنید که روزی پدر می شود.با خوشحالی زیاد گفت:«ببین!از این به بعد مسئولیتمان خیلی زیاد و سنگین می شود.تا می توانی سحرها بیدار شو و نماز بخوان.سعی کن همیشه با وضو باشی.از غیبت جدا بپرهیز.از آنچه به حلال بودن آن اطمینان نداری هیچ گاه نخور!

از همه مهم تر تا می توانی قرآن بخوان که خیلی تاثیر دارد.

حسن اقا اعتقاد داشت که رعایت چنین کارهایی مقدمه تربیت صحیح فرزند است.( روایتی از همسر شهید حسن فلاح هاشمیان)



همیشه با تبسم

همیشه یک تبسم زیبا داشت.وارد خانه که می شد،قبل از حرف زدن لبخند می زد.عصبانی نمی شد.صبور بود،اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسایل کوچک خود را درگیر کنیم.گاهی وقتها از شدت خستگی خوابش نمی برد.یک روز مشغول آشپزی بودم،علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم.نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده.ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود،مثلا اجازه نمی داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم.می گفت:«یک شب من،یک شب شما ….» یک شب شام اماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده فورا علی غذای ما را برای آنها برد.گفتم : خودمان؟!

گفت: ما نان و ماست می خوریم…(روایت همسر سردار شهید علیرضا عاصمی)

*****************************


برگرفته شده از وبلاگ مهاجر از آدرس اینترنتی mohajer.blog.ir
۹۲/۱۰/۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی