ازدواج

خانه‌ی ما و خانواده آقا یوسف رو به روی هم بود. یک روز ناهار آن‌جا می‌خوردیم و یک روز این‌جا. آن روز نوبت خانه‌ی ما بود. ناهار بود یا شام؛ یادم نیست. 
دیدم خانمش تنها آمده. در حالی‌که همیشه با هم می‌آمدند. اما آن‌روز خانمش به نظر کمی دمق بود. 
پرسیدم: «چی شده؟» چیزی نگفت. 
فهمیدم که حتماً با یوسف حرفش شده است. چند لحظه‌ای گذشت که دیدم در می‌زنند. در را باز کردم. یوسف بود. روی یک کاغذ بزرگ نوشته بود: «من پشیمانم» 
گرفته بود جلوی سینه‌اش. همه تا او را دیدند، زدند زیر خنده. خانمش هم خندید. خودش هم.

تنظیم: آرزو مستأجر حقیقی

منبع: کتاب شهری در آسمان هشتم از تولیدات شهرداری مشهد

۹۳/۰۱/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
مهاجر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی